حسام الدین شفیعیان-داستان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

کافه فلوت-طنز کافه پیانو

۱۵۰ بازديد

کافه فلوت

 

/محل یورش به کافه/

 

اصلا به خاطر نمی یارم حالا هر چیزی که می خواد باشه رو..پشت دستام پنهان کرده باشم.یعنی استعدادشو ندارم بر عکس چیزی باشم که هستم.

اصلا این کارا مال شعبده بازایی که اگه خوب بهشون نگاه کنی..می فهمی  خوب یاد نگرفتن از اون قدیمیاشون.

پس درد سر تون ندم برام اصلا مهم نیست می خوان بفهمین یا نفهمین اهل اعتراف کردنم نیستم ولی حالم داره از بوی زیر بقل این مشتری بهم می خوره

و قبل از همه از عطر خودم..که صد تومن پولشو دادم و از بست /پایین خیابون/گرفتم.

از این که چند ساله نتونستم یک دست کله پاچه بخرم که وقتی می پزمش اونقدر از بوش حال کنم که فکر کنم باید یک مهمونی بدم و همه بچه محلامو هم دعوت

کنم و گرنه مزه این کله پاچه ی خیالی رو تو عالم بی معرفتی چشیدم.

و هیچ سالی توی همه ی این سالها نبوده که دو جفت گیوه..با هم داشته باشم که جفت لنگش همیشه سفید باشه که وقتی پام می کنم حس کنم باید لی لی بازی کنم و گرنه قدو اندازه ی

حیاطمونو ندونستم..و هیچ پیراهنی هم نداشتم که وقتی دکمه هاشو می بندم و رو به روی آینه ی شکسته ی اتاقم وامیستم به خودم بگم لامصب از این پیراهن هاییه که وقتی خوب بهش

دقیق می شی می بینی همه دکمه هاش با هم می خونه و یک رنگه و می گه بجنب برو سر کارت که داره دیر می شه.

و همیشه هم از این جوراب های قدیم مدیمیم پام کردم که وقتی پات می کنی می بینی یک جاش سوراخ شده و یکی از شصتای پات زده بیرون اعتماد بنفس که هیچی ..حتی جرات نمی کنی

از تو کفشات درشون بیاری و به خودت می گی نه با این سوراخای جورابام همون بهتره که پاهامو از تو کفشام در نیارم.

و ریشم را تو همه ی این سالها با این دسته تیغ فلزیا و سه دونه پنجاه تومانی ها زدم.و وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم که یک جای سالم تو صورتم نمونده و همیشه می گم هیچکی مثل

کل به رجب نمی تونه ریشای آدمو بزنه و سلمونیش واقعا که تکه.

در کافه رو باز گذاشتم ..برای این که بوی سیگارو و بوی چند جا از بدن مشتری هامو که بدجور فضای کافه رو پر کرده نسیم دلنگیزی با خودش ببره بیرون. و یک تکون هم به اونایی

که فکر کردن اینجا خونه بابا شونه بدم و یکم سرما بیاد تو تا بعضی ها که اتراق کردن بزنن به چاک.

این همه وراجی کردم که بهتون بگم..لباسم اگه مدل جدید بودو به خودم می رسیدم حتما رمضون دخترشو بهم می داد پس اساسا اگه کسی دخترشو بهتون نمی ده واس اینه که یا تیپتون

قدیمی شده یا به کل مشکل فنی دارید مثلا آدم کوچیکی هستین از نظر قدو از اینجور چیزا.

/این بار قرمز جیگریشو بخر!/

 

از در که اومد تو..دماغشو گرفت و گفت..اه لعنتی چه بویی می یاد آدم خفه می شه.و یک چرخی  زدو همچین خودشو ولو کرد روی صنلی چوبی زوار

در رفته که از خونه ی ننه بزرگم آورده بودم.و کیف مدرسشو که از ننش بهش ارث رسیدرو انداخت گردن همون صندلی .گفت..گشنمه.گفتم..الان حاضر

می شه پرسید..چی داریم؟همین طور که تفاله ی چایی رو می ریختم تو سطل آشغال ..گفتم اشکنه تخم مرغ داریم.و بهش از اینکه موهاشو مثل این دختر

/کولی ها/بافته تبریک گفتم و حسابی از موهاش تعریف کردم.

همچین بی حال ..مقنعه ی چروکشو کندو انداخت یک گوشه .که مشتری ها ببینن و حالشو ببرن.و ببینم که چه موهای آشفته ای داره مثل ننش.بعد هم گفت که

دیکته شو شده صفر .هنوز داشتم سر پلاستیک آشغالارو می بستم و از بوی بدش بالا می آوردم که گفتم چه خوب.گفت که دوستش گفته حتما بابات حالتو می گیره .

چشمم تو پلاستیک آشغالا بود اما چهره زرد و نحیفش و روی بدنه ی استیل سطل آشغال می دیدم.طوری که یکخورده ای لپ هاشو چاق تر می دیدم.گفتم بابای خودش

بی حاله می بینی دخترکم الکی به آدم می گن بی حال و بعدشم می گن طرف معتاده.گفتم..صفر به مراتب از هیچی که بهتره حداقل تونستی کاغذو سیاه کنی و بی سواد نمونی.گفت..

بی سواد یعنی چی؟گفتم..بی سواد یعنی دوستت ..راستی نمرشو چند گرفته..گفت..بیست بابایی بیست.

گفتم..حسابی اوضاع کساده کاسبی اصلا نکردم دخترم فقط چند استکان چای مفته که فک و فامیلای مادرت اومدن و خوردن و رفتن و پولشو ندادن.گفت..یعنی دهنت سرویسه سرماه.

گفتم ..نه دقیقا سرویس خیلی به مراتب بیشتر تو مایه های این که باید با کمپوت بیای دیدن بابات .چایی رو که به نظرم دم کشیده بود ریختم تو قوری .سینی رو شستم و آماده کردم.

گفت تو مدرسه جنگ کرده با یکی از دخترا ازش پرسیدم سرچی؟گفت که شصتش رو به اون نشون داده بوده..بدون اینکه اون کاری کرده باشه و مستحقش باشه.گفتم ..بعدش چی شد؟

گفت منم حق شو خوردمو ساندویچ پنیر گوجه شو کش رفتم.گفتم..کار خوبی کردی.حقتو باید بگیری حتی اگه مامانت هیچوقت به فکرت نباشه.

بهش گفتم پاشو لیوانارو بشور که حسابی رو هم تلمبار شده..لیوانارو که دید ..نعره زد که چه خبره مثل اینکه دستت به کار نمی ره.

گفتم..بابتش بهت غذا می دم بخوری مگه نه؟اون وقت رفت بالامیزو در گوشم پچ پچ کرد که دیگه صدامو نیارم بالا و گرنه مجبور می شه به ننش چقولی چشم چرونی ها  و خوش و بش

کردنامو با کولی ها و اسپنجی ها بده.

وقتی داشت دستکش های پارشو می پوشید تا ظرفارو بشوره گفت که باید یک جفت دیگه براش بخرم و بعد که دستشو تو دماغش کرد وخاروند ادامه داد..این بار قرمز جگریشو براش بخرم.

از خستگی ..همون جا پشت میز نشستم روی یک صندلی چوبی و یک سیگار فروردین در آوردم  و یک سیگاری پیچیدم.همون بسته سیگاری رو که /غلام نشئه خور/دیروز برام آورده بود کافه.

ساعت نزدیکای سه بود که کافه رو بستم و با گل پری رفتم خونه برای خوردن نهار ننه جونش.

ضعیف بودن..

بی حاله گل پری!

 

مثل همیشه همین که اومد پیشم دیدم دستش تو دماغشه.اومد و نشست کنارم و شروع کرد به وراجی های همیشگیش ..بعدم اشاره کرد به دماغش که با دست اونو گرفته بود .

یعنی که عقل نداری که یک دستمال بدی  تا از این وضعیت نجات پیدا کنم.

با همون وضع بلند سلام کرد..سلام گوسفند.

همیشه بابایی گرسنم رو طوری میگه که به نظر برسه میگه گوسفند و کلی با این که فکر می کنه من متوجه نمی شم عقده های کتک خوردناشو یکجورایی خالی می کنه.

گفت که توی سرویس شون یک دختره می خواسته از در ماشین که نبوده پرت بشه بیرون.

چون که حمید آقا داده درشو صافکاری نقاشی کنن تا از اون حالت له شدگی بیاد بیرون .

گفتم تو که جای پنجره نمی شینی ؟گفت نه همیشه می شینه صندوق عقب تا خاطر ننش جمع باشه و از این که اونجا امن ترین جای ماشین حمیده.

هر بار که می خواد قولی بده تا منم براش جایزه بخرم شصتش و پیش می یاره و رو شصتم می زاره و بعد بلند بلند می گه که اگه ایندفه هم جایزه یادم بره مجبور

می شه شصتشو نشونم بده و بگه آدم دروغگو.

ازش سوال کردم دیروز حال کردی؟وقتی داشت لباسشو عوض می کرد و پیشبند آبی تو آشپزخونه رو می پوشید که عکس فلوتو هم روش دادم بکشن پرسید منظورت چیه؟

گفتم شوت زدن شیشه نوشابه دیگه.

گفت آره.فقط سر خیابون رفت زیر ماشین صغری خانوم.

گفتم..مگه اونا هم ماشین خریدن.

گفت..یک پیکان جوانان چخ چخی انداختن زیر پاشون.

بعدم ازم پرسید ..بابایی ما پولداریم یا بی پول؟

گفتم..نه ما هیچکدومشون نیستیم.

پرسید یعنی چی؟یعنی نه آن قدر پول داریم که بتونیم یک پیکان از اونا که صغری خانوم ایناشون خریدن بخریم.نه آن قدر که بتونیم یک هندا125بندازیم زیر پامون

که حداقل با دو چرخ بتونیم حال کنیم و فکر کنیم که داریم با چار چرخ حال می کنیم.

بعدم تا ظهر که در کافه رو بستم دیگه ازم سوال نکرد همچی بگی نگی رفته بود تو خودش.

 

کافه رقیب پیدا می کنه!

 

اینبار گل پری از همیشه بی قرار تر به نظر می رسید.همین که اومد تو کافه فهمیدم که یک اتفاقی افتاده خودشو به من رسوندوگفت..بابایی یک کافه ی جدید دیدم.

گفتم..کجا دیدی.

گفت..تو همین خیابون خودمون.

گفتم..مطمئنی.

گفت..صد در صد

بعدشم یکی از رفیقای نود و نه درصد اطمینانیمو گذاشتم جای خودمو با گل پری رفتیم سراغ کافه ی جدیدی که می گفت باز شده.

وقتی با چشمای خودم دیدم باورم شد با هم پشت یک درخت که بالاش پرنده ای لونه کرده بود مخفی شدیم و سرک می کشیدیم تا ببینیم

اونا چکار می کنن.

به گل پری گفتم بره از در کافه رد بشه و ببینه اوضاع اونجا از چه  قراره.

وقتی اومد گفت..بابایی یک نکته ی جالب کشف کردم.

گفتم کشفتو بگو..که مردم از کنجکاوی.

گفت..بابایی صندلی های کافه رو شمردم نوزده تا بود.

گفتم..عجب کشف مهمی کردی باقلوا.

بعدم برای اینکه از دلش در بیارم گفتم خب حتما دلیل خاصی داشته این کارشون..مثلا پول کم آوردن تا یکی دیگه بخرن تا بشه بیست تا سرراست.

گفت..بابایی بیچاره کارگراشون اینهو آدم آهنی ازشون کار می کشید.

گفتم کی ازشون کار می کشیده.

گفت..همون که پشت میز نشسته.

یک نگاهی انداختمو گفتم..این که بنظر آدم خوبی می یاد تازشم اون یکی دیگه هم که بیکارواستاده داره همرو تماشا می کنه.

گفت..آره ولی دوتای دیگشون بیچاره ها..از همه بیشتر کار می کنن.

گفتم..از همه منظورت چیه یعنی از اون دوتا.

گفت..نه از من بیشتر کار می کنن.

گفتم..خب پول بهشون می ده.

گفت..در عوض جونشونو می گیره.

گفتم..ولی بنظر آدم خوبی می یاد می دونی من چشم بصیرت دارم.

گفت..چشم بصیرت یعنی چی بابایی.

گفتم ..خودمم نمی دونم فقط ادعا دارم که می دونم.

گفت..هیچوقت بابایی اینجوری خودتو تا به حال ضایع نکرده بودی.

گفتم..آدم باید نقد پذیر باشه دخترم و تا هنوز معنی نقدو نپرسیده بود دستشو گرفتمو از اونجا بردم.

ولی ولکن نبود گفت..بابایی یکیشون مثل آدم آهنی کار می کرد.

گفتم..دیگه بسه نمی خوام یک کلمه دیگه درباره ی اونا بشنوم.

و دیگه رفت که گل پری تا ظهر از اونا صحبت کنه و با هم رفتیم خونه این یعنی آخر زندگیه مسالمت آمیز

و بدون خشونت ..دارم یادش می دم تا در آینده حداقل به این کارم افتخار کنه و نگه که بابام دیکتاتور بود.

تغییر و تحول در کافه!

 

بالاخره بعد از کلی فکر کردن و مشورت ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه به این نتیجه رسیدم که باید سطح کلاس کافه رو بالا ببرم.

اولین کاری هم که کردم این بود ..عوض کردن منوی نداشته ی کافه.

دادم رو چوب بنویسن حسابی دارم خرج می کنم همچین سر کیسه رو شل کردم که نگو همه ی پولای تو قلک گل پری رو در آوردم

اونم یواشکی خدا کنه نفهمه.

به یکی از بچه ها گفتم سر راه که می یاد منو رو بگیره خدا کنه خوب در آورده باشه.

خب بالاخره سر کلش هم پیدا شد..بنده خدا تا حالا دقت نکرده بودم چقدر کل شده.

 

رونمایی منو

 

به به دستش درد نکنه عجب بد خط نوشته همونی که دلم میخواست شد.

 

گفتم که این کارش حرف داره واسه گفتن شاهکار..خط میخی اونم با چه تسلطی ..باید بدم کنارش ترجمه ی خط میخیشو بنویسن.

فکر کنم این همون چایی نبات خودمونه...اسکولی نبات****

خب اینم انواع توتون چوبی در رنگهای مختلفه...میوه ای کشیدنی***

تخم مرغ در انواع مختلف..زرد وسط..در هم..خاگینه..شل..نیمه شل.سوخاری.سوخته***

سیب زمینی با /پنیر لیقوان***

چایی با کف ***تلخ.شیرین.

/شکلات فله ایداغ.سوخته.***

***کافه فلوت***

/مشتری یا مریخی/

 

تا ظهر حتی یک نفر نیومد بگه که چقدر با کلاس شدین یا آدرس خونه ی خالشو که از کدوم ور یا از اینور یا از اونور و یا آدرس این

کافه جدید رو بپرسه .حسابی مگس سرخ می کرد این دستگاه /حشره کش برقی/همچین بگی نگی از این دستیا بهتره حداقلش بهداشتی بدون

تماس با دست و ریختن دستو پای بلورین در فنجان ها بدون ضمانت نامه ی معتبر از هیچ کجا.

از این مدلایی هست که تو فیلم /مگه مگس ها دل ندارند/یکیشو همین/مورچه خوار/داشت.لامصب همچین زبونشو در می یاره و این مگسارو

می خوره که آدم حوس می کنه کار همونو درست مثل خودش انجام بده و از یک خرچ کردن یک ثانیه ای آنچنان لذت ببره که توهم برش داره که

می تونه یک مورچه خوار آدم نما بشه واقعا توهم فانتزی هم عالمی داره واس خودش که هیچوقت نصیب آدم تو واقعیت نمی شه.اینم از صدقه سر یه قلک چندین

ساله رو نمایی شده ی گل پری جونمه که اگه بفهمه خدا می دونه چه بلایی به سرم می یاره.

آخه ماجرای این قلکم واس خودش حکایتی داره.بیچاره پنج سالش که بود درست همون موقعای تولدش یکی دوروز قبلش..مادرش براش یک قلک سفالی خرید.

از همون زمان نه ولی یکمی بعدترش هر چی پول بهش می دادیم صافی بدون هیچ کلکی می ریخت توی اون پول بباد بده چون هر چند وقت یکبار خالی می شد

 و باز پر.بعدشم که یکمی عقلش رشد کرد براش حساب پس مانده انداز تو بانک باز کردیم .هر چند وقت یکبارم خالی می شد آخه بنام من بود.تا اینکه زدو برنده

ی قرعه کشی شد اونم یکدستگاه چرخ گوشت که بیچاره همه چیز چرخ کرد به غیر از همون اسمی که از جد و آبادش براش مونده بود منظورم اسم گوشته که اگه گوشتش

نباشه چرخش لنگ نمی مونه.بالاخره با پس انداز خانوادگیمون تونستیم یکدستی به این کافه بکشیم.منظورم ساختن منوی چوبی و یکدستگاه دست چندمه مگس کش پیشرفته.

ولی با همین دوتا قلم..تغییر تحولی عظیم در صنعت الاف جمع کنی کافه پدید آوردیم.آخه از هردوتا مشتری سه تاشون در حرفه ی پر در آمد گدایی مشغول به کار هستند

و اگرم بهشون بگی شما ها از تکدی گری دارین نون می خورید اصلا ناراحت نمی شند و می گند که به ما این وصله ها نمی چسبه چون دیگه جای وصله زدن رو لباسمون

نمونده .واس این گفتم سه تا که اون یکیش فکر نکنه من نمی بینمش چون همیشه چشم بصیرت داشتم و آدم مریخی هم می بینم. همونی که با همشون فرق داره همیشه یکجوری

می یاد تو کافه که آدم جا می خوره از دیدنش همچین /جیم باندی/خودشو تو اون دوتا چتر باز دیگه پنهان می کنه که آدم موهاش سیخ می شه.

اونم بدون هزینه و وقت گذاشتن .همیشه هم شکلات داغ مونده می خوره.و اگرم گیرش نیاد هر چی که بمونه رو می خوره .در کل آدم مونده خوریه و از اون دوتا کلاسش بالاتره

چون دوستاش می گن تا بلدم تا بیشماربشمرم خونده.همیشه بنداشو باز می زاره تا یکی پیدا بشه و براش ببنده..و کلی هم صفا می کنه .فکر کنم هر هفته دوبار با سفینه ی مجانی

گذرش به اینورا می خوره و سری هم به ما می زنه و همیشه هم دونفر آدم محترم یا بهتره بگم متشخص اونو پنهان می کنن.زیاد بهش گیر نمی دم حالا اگه صدتومن نداره یک

چایی بخوره گناه که نکرده حداقل ته چایی که می تونه بخوره.البته با نرخ جدید منوی کافه فکر نکنم همونم گیرش بیاد .نمی دونم چرا پیداش نیست دلم براش تنگ شده.

همیشه هم گل پری تو کوکشه که یک وقتی در نره بیچاره و بمونه رو دستمون.

آخه اگه کوکش در بره دیگه هیچکس نمی تونه دوباره جا بندازش و همچین یک گوشه می مونه که باید بری و بهش بگی که اینجا هیچ جایی که با خودش فکر کرده نیست و

فقط یک کافه است..که شبها درشو می بندن.

اونم نه از دست دزدا ..فقط واسه اینکه بگیم ماهم کارمون درسته و چیزی واسه خودمون داریم.ولی بیشتر بخاطر این می بندیم که سارقین تا حدودی محترم ..وقتشونو هدر ندن و

سری هم به ما بزنن.اینم از خوبیه بیمه کردن مغازه ی ماست که حداقل روزی چند بار برگشو در می یارم و نشون مشتری مایه دارا می دم.آخه ما اصل ماست ما هم ترش نیست..

یعنی اینجوری می گیم که اونجوری برداشت کنن.حالا اگه بگم بهشون که ما اصل ماست ما هم ترشه که دیگه نمی یان اینجا و این یعنی صداقت در برخورد با مشتری و جذب که

تازگیا یک سی دی با همین مضمون نگاه کردم.

که یکوقتی کسی به ما مزنون نشه و همچین  طبیعی رفتار کنیم که هیچ کسی نفهمه که همون که گفتم ترش نیست و همچین چکیده هم است.

 

یک خبر غافلگیر کننده؟

 

وقتی داشتم کرکره ها رو می کشیدم تا درو باز کنم با صدای تلفن که بدجورم گوش نوازه نصفه کاره کارمو ول کردمو به سمتش یورش بردم..

همچین که دیگه صداش در نیومد .خودش بود همون که اصلا فکرشو نمی کردم آقا پلیسه.

گفت باید به این آدرسی که می گه برم چون یک خبر  بدی برام داره.

فکر کنم نگفت که غافلگیر بشم..منظورم این نبود که خدایی نکرده اونا قصد غافلگیر کردن منو داشته باشن نه فقط می خوان سر صبحی

همچین هوشیارم کنن که کسی کلامو بر نداره.یک حرکت ورزشی بدون تحرک بدنی..مغز که فعال بشه بقیشم بی خودی به کار می یفته.

وقتی به محل..بی مورد نظر کردم..محلی نبودن خودمو بین اونا احساس کردم.مخصوصا اون که مدام فیش فیش بی سیمش به آدم می فهمونه

یکی تو مرکز باید از خودش پایین تر از درجش چند تا خط داشته باشه.چون این که من می بینم خط نداره فقط ستاره داره اونم طلائیشو..نه

از این پارچئیاش اونم نه خود طلا بلکه آب طلا  اونم نه آب طلا نه نقره.منو آوردن با یک تماس بالا سر جنازه .

خودشم خدائیش سنگ تموم گذاشت و از بچگی تا بزرگیه مقتولو که البته هنوز معلوم نیست که خودش خودشو مقتول کرده رو تعریف کرد.

دلم یکدفه درد گرفت..خودشه همون که می یومد کافه جیم باندی وارد می شد و با هزار التماس بیرون می رفت.

عجب راحت دراز کشیده همچین که انگاری از قبل می دونسته داره چکار می کنه.

عجب کامپیوتری هم داشته حتما شبهای مهتابی راز بقا نگاه می کرده.

عجب پیشرفته نگاهی دارم به اشیاء پیرامونم همچین که /تیویگن/  رو کامپیوتر می بینم.البته فکر کنم /کمدر/باشه آره خودشه بالاخره درست حدس زدم.

 

پدر دوست داشتنی؟پدر خوب من!

 

امروز تعطیلش کردم  یک کاغذ پشت شیشه زدم .به علت گرفتگیه چاه دستشویی و ظرفشویی امروز مغازه تعطیل است.

با پدرم قرار قبلی داریم بریم لب چشمه صفا کنیم .راس ساعت در مغازه پیداش شد براش در ماشینو باز کردم و با احترام

سوارش کردم.

بعدشم سی دی که نداشتم براش بزارم تازشم نوارم ندارم ..براش یک آهنگ انتخابی خوندم اونم از /قادری/.

گفت..افتخاری چی چیزی از برداری.

گفتم ..فاز اونا بالاست ممکنه فیوز مغزم بپره.گفت..پس گوش کن من می خونم..خیلی صداش شبیه اصلشه

منظورم کپی برابر اصل اونم بدون خش..سی دی پدره تازشم/از مادرم /بهتر می خونه.

خیلی رفتیم تا به لب/چشمه/رسیدیم ..جای هندوانش خالیه.کلی برام خوند  همچین که رفتم تو فضا ی توهم

کاش می شد لب چشمه یک کلوپ بزنم و فقط سی دی خواننده محبوبم پدرمو بفروشم یعنی بازم دارم فکر می کنم.

فکرشم با حاله مگه پدر من چیش از این خواننده ها کمتره صداش که خیلی بدک نیست.خوش برخوردم که هست..

بازم یک چیزیش کمه اونم اینکه دستش به میکروفنای اونا نمی رسه.باید بدم سایزش رو به صدا...

زیادم فرقی واسش نداره صداش از کدوم بلندگو در بیاد فقط بیاد حالا هر چی بیاد .اینوری انوریشم زیاد مهم نیست

هنر که مرز نداره .البته مرز می شناسه اما رد یاباش یکمی دچار مشکل شدن همچین بگی نگی پدر ما هم سنتی

حال می کنه و همین جا خوندنو به صد جای دیگه ترجیح می ده.

 

/این دیگه از کجا پیداش شد؟!!!!!!!!!!/

 

 همین که داشتم کرکره ها رو پایین می کشیدم و هنوز تا نیمه پایین برده بودم..یکدفه سرجام میخکوب شدم.

باورم نمی شد که باورش کنم که اون الان جلوی من ایستاده و وجود داره و وجود داشته و حالا دوباره اومده

اینجا که چی رو بپرسه یا از چی به چی گفتننامون دیگه بهم گفتم گفت بگیم و اونم چی بگه فقط خدا رحم کنه که همه

چیز به خیر و خوشی تموم بشه.

همچین سه تیغه کرده که آدم حال می کنه ببوسش به مبارکی.خیلی فرق کرده اونم خیلی زیاد ..پیرترم شده آخه خیلی

ساله که از اون ماجرا می گذره.ماجرای منو صغرا و کبریت روشن تو مغازه که الان واسه سیگار روشن کردن خرج شد.

رو صندلی نشسته..سکوتش آزارم می ده.

چه عجب کجا بودی از این طفا به کجا می ری از این طرفا.

چی عجب نداره مرد مومن..سرزدن به یک دوست قدیمی که کارت دعوت نمی خواد.

گفتم..دوست قدیمی خیلی جالبه که اونم...

گفت..دوستی که حتما نباید از جاهای خوب شروع بشه.

چه دوستی..چه رفاقتی بقول خودت مرد مومن همون دوستیه قدیمی شما ما رو بس نخواستیم.

چی حالا سرقت هنری هم می کنی حرفای ما رو کش میای یا سرکارمون می زاری.

چه کشی من به حرفای شما وصل کردم نمی دونم اصلا کی گفته کار من..حرف من شبیه

اون خارجیه می مونه.همون که ساختارش نظام اخلاقی نداره شبیه.

چی می گی تو چرا الکی حرف می زنی من که از تو بازجویی نمی کنم.

گفتم..بازجویی نکردی چون من با صغرا بادا مبارک بادا بودیم.

گفت..هر چی بودو هر چی شده تموم شده من با جمع شدن کمیته ها بیکار شدم.

گفتم..خیلی از شما ها الان واسه خودشون پلیسی شدن به سلامتی.

گفت..ما که نشدیم ببینیم چجوریه پیشرفت کردن یا پیشرفته شدن خیلی توفیقی واسه ما نداره.

گفتم..ولی من پیشرفت کردم یعنی دیگه شاگرد بابام نیستم.

گفت..تو هنوز مشکل داری با کمیته.

گفتم..با تو مشکل دارم نه با کمیته.

گفت..چرا با من مشکل داری.

گفتم..چون خیلی الافمون کردی تا بهت ثابت کنیم که ما هم بله..

بادا مبارک بادا رو منظورم بود.

گفت..همون موقع هم که گفتم مبارک باشه.

گفتم..مبارک بود اما حالا نه ..می خوام طلاقش بدم برا همینم کافه زدم.

چی..می خوای طلاقش بدی آخه چرا مگه چی ازت خواسته.

چیز زیادی که نخواسته فقط گفته واسم باید فرش ده پانزده میلیونی  بخری.

گفت..خب بهش می گفتی که نداری آخه با چه کاری آدم می تونه اینقدر پول بدست بیاره.

گفتم..بهش همینم تفهیم کردم گفته اگه تو چشماتو ببندیو به چراغ جادو فکر کنی شاید فرجی بشه و فرش بخریم.

بعدم تا برگشتم چایی با کف ویژه رو که سفارش داده بودو..بهش بدم دیدم نیست انگاری آب شده بود رفته بود

تو خاطره ها.کافه رو بستم..امشب به گل پری قول دادم براش ماکارونی با سویا درست کنم.

 

در پایان

 

بیست نکته را باید بگویم اول این که..

هیچ کافه ای به پای فلوت نمی رسه حتی اگه اسمش یدک بکشه با کلاسیشو.چون هیچوقت چیپس با پنیر نمی تونه اونقدر گران

باشه و اگرم ارزان باشه خوب نیست که چون پنیر نداره پس بخاطر پنیرش با حاله حالا اگرم سیب زمینی با پنیر لیقوان باشه که دیگه

حتما آخرشه منظورم اون آخر نبود .حالا می تونم بگم مشتی رمضون بهترین چیزی رو که می تونه هر انسانی به اون یکی دیگه یاد بده

به من آموخت و اون این بود که اگه من همون زمان از پنیری که اون می خورد تعریف می کردم یا بهش می گفتم سر شما مو داره حتما دخترشو بهم می داد و گیر

این صغرا نمی افتادم.ولی من راستشو بهش گفتم چون پنیرش خیلی شور بود نمی دونستم بعدنا خودم عاشق همین شوریش می شم.

2-بعدشم خیلی وقت بود که بی پول شده بودم و بدجوری احساس بی اسکناسی می کردم.و علاوه بر این یک بار که دخترم گل پری گفت هزار تومن بهم بده بهش

گفتم واسه چی و اونم گفت می خوام برم لپ لپ بخرم توش جایزه داره.منم نداشتم بهش بدم و از طرفی هم فکر می کردم اگه کافه بزنم حتما گل پری خوشحال می شه

که می تونه بره از اونا بخره و تازشم جایزش که می تونست زندگیمو تغییر بده.و حالا که کافه زدم و بهش پول دادم تا بره از اون تخم مرغ مصنوعی ها بخره که

توش می گن طلا داره می گم عجب احمقی ای کردم و گیرم فقط چند تا تکه اسباب بازی های با حال بدرد نخور اومد که گذاشتم جلوی دید مشتری ها که بفهمن ما هم

برای بچمون چه چیزایی می خریم که هم فال و هم تماشا.

3-بعدشم مامانش گیر داده بود که منو طلاق بده و منم پول نداشتم تا مهریه ای که خیلی هم زیاد بود را بپردازم .داغ بودم نفهمیدم سوختم منظورم دستمه که بدجور

سوخت اومدم بهش چشمک بزنم دستم رفت تو چایی ها..یادش بخیر نیم ساعتی خوش بودیم و از چیزای خوب حرف زدیم از اینکه دست به دست هم می دیم

و دنیا رو عوض می کنیم اما حتی نتونستیم تلویزیونمون رو که سیاه  سفید بودو عوض کنیم وبقیه چیزها هم پیش کشمان تازشم برای این یکی که کنتر نذاشتن و تازشم

می گن می شه از کارش انداخت اونم  با یک دوستت دارم که خیلی از سردل به ته دل می شینه..گفتن.

کافه فلوت-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1388

یک روز جمعه

۱۵۰ بازديد


ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش

کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم

را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن

بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام

میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.

همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس

عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت

می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید

قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم

چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس

می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام

دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.

کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم

مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند

که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی

آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم

اونم از چار دیواری سرد سرد.

میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل

نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه

از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.

چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار

صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.

می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.

و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی

هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق

علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل

سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر

و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..

نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.

پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست

فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی

خیلی هالیوودی.

به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت

پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.

صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی

که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.

صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی

کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ

گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی

نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی

که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام

اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ

مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین

گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده

و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از

مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر

و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.

برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های

بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون

چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.

 

داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389

وقتی کلاغ ها سفید می پوشند

۱۴۷ بازديد


امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن  از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.

این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.

مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.

به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/

...

سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن  دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.

پدربزرگت شریف

......................

آلمان 7/2004

..

باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم  میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.

نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.

سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.

زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.

راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.

به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.

/پرستو/

===================================

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389

تاریکی در زمان

۱۴۸ بازديد

فصل اول

پزشکی قانونی/

 

بلند می شوم نمی دانم کجا هستم..مرا در چارچوبی قرار داده اند و تمام لباسهایم را در آورده اند

همان پارچه سفید را دورم می پیچم در بسته است!دری فلزی هر چه داد و فریاد می کنم کسی صدایم

را نمی شنود..هیچ دردی را حس نمی کنم فقط یادم می یاد اون لحظه ای که..دوست ندارم دیگر به خاطر بیاورم

اصلا از فکرش می یام بیرون اینجوری بهتره..در باز می شود بیرون می آیم صدای ناله ای سکوت حکمفرما

در چار چوب قفس فلزی را در هم می شکند به آرامی نزدیک آن در فلزی می شوم در باز می شود صدا از داخل

پارچه ای سفید که به دور صاحب صدا بسته اند می آید.....

مثل شکلات بسته بندی شده..ناگهان ریسمان های دور پارچه تکان می خورد به آرامی از هم جدا می شوند و پارچه ی

سفید دو قسمت می شود هر چه نگاه می کنم هیچکس را نمی بینم همین چند لحظه ی پیش بود که می نالید بر می گردم

با دیدن صاحبخانه شوکه می شوم خودش است همان پسر بچه ببین به چه روزی افتاده بیچاره یک جای سالم تو بدنش نمونده..

از همه بدتر له شدگی روی سرش است که حالم را ناجور می کند به دور خودم چرخی می زنم دیگه طاقت نگاه کردن به سرو ضعش

را ندارم برمی گردم به یک چشم بهم زدن دوباره بسته بندی می شود..می خواهم فرار کنم که ناگهان یکی دیگر از درهای فلزی باز

می شود تخت کشویی به روی غلتک سر می خورد دوباره همان پسر بچه را می بینم صدای خنده هایش فضای ساکت داخل سالن را در هم می شکند

تمام درها گشوده می شوند همه از روی تخت ها ی فلزیشان بر می خیزند و به یکدیگر نگاه می کنند و همه شروع به خندیدن می کنند دور خودم می چرخم

ناگهان دستی را روی شانه ام حس می کنم بر می گردم مردی میانسال را می بینم تمام بدنش پر از بریدگی است..از همه بدتر بریدگی روی گردنش است

پسر بچه را روی کول خود سوار کرده و هر دو در حال چرخ زدن هستند..درهای فلزی به آرامی تکان می خورند و یکدفه به حرکت در می آیند و با زدن ضربه

به زبانه ی قفل بسته می شوند..در فلزی اتاقم را باز می کنند و تخت کشویی ام را بیرون می کشند با همان حالت بسته بندی شده مرا داخل تخت چوبی قرار می دهند..

به دنبال آنها می روم مرا به بیرون از سالن می برند و در عقب یک آمبولانس قرار می دهند..کنار تخت چوبی می نشینم و به آرامی آنجا را ترک می کنم نمی دانم

کجا قراره بریم ولی از اون اتاق فلزی خلاص شدم..یک گشتی دور شهر زدن هم بد نیست؟

بعد از پیمودن مسیر مورد نظر با دیدن تابلوی بهشت زهرا از جایم بلند می شوم..بنده خدا راننده آمبولانس حتما اومده یک فاتحه  برای امواتش بخونه..........

 

فصل دوم/بهشت زهرا/

 

ما که همه ی امواتمون تو شهرستان دفنند تو بهشت جوادالئمه یک بار برای خواندن فاتحه رفتم ولی اینجا هیچکس رو نمی شناسم..بدنبال آنها به راه می افتم مرا

داخل غسالخانه می برند بعد از یک حمام درست و حسابی دوباره بسته بندی شده مرا داخل تخت چوبی می زارند و عقب آمبولانس قرار می دهند آرامش خاصی

بین اهل قبور جریان دارد که ناگهان با رسیدن به اون محل این سکوت تبدیل به یک هم همه..ناله و فریاد می شود کلی آدم جمع شدند  و چند نفری روضه خوان

..مرا به کناری می گذارند دونفر ی با هم  مرا داخل گودی قرار می دهند مادرم بیچاره به سر کله اش می زند با دست خاک را مشت می کند و به سرش می ریزد

..دونفر مشغول ریختن خاک داخل آن گودی می شوند حسابی پرش می کنند و بلوکه ای سیمانی را در آن قرار می دهند و دوباره با بیل کمی خاک می ریزند مادرم

تا ظهر آنجا می ماند..زمان قفل می شود و از حرکت می ایستد.

فصل سوم/واقعیت آن حادثه/

دوباره خودم را می بینم که سرگردان در خانه ی آن پسر بچه هستم با پدر و مادرش روی مبلی تکیه داده اند  و حسابی خوشحال هستند ..با دیدن کیک و شرشره

و بادکنک متوجه می شوم که در یک جشن تولد حضور دارم با دیدن آن شمع متوجه می شوم که تولد هفت سالگی پسرشان را جشن گرفته اند ..پشت پنجره

پاسیو چند نفر ایستاده اند به جمع آنها می پیوندم جمعی از ارواح سرگردان هستند که جهت بر هم زدن جشن به اینجا آمده اند ..ناگهان پسر بچه از جایش

بلند می شود مادر از داخل کیفش یک هزار تومانی به او می دهد با برداشتن چند شیشه نوشابه از خانه خارج می شود دوباره خودم را می بینم که پشت فرمان

ماشین در حال رانندگی هستم نمی دانم چه می شود اصلا متوجه او نمی شوم به سرعت به وسط خیابان می دود فقط لحظه ای احساس می کنم که با لاستیک

های ماشین از روی او رد شدم پیاده می شوم طفل بیچاره زودتر از اینکه من پیاده شوم تمام کرده سرش حسابی له شده با دیدن خون دست پایم شروع به لرزیدن

می کند پدر و مادر پسر بچه ی بیچاره با شنیدن صدای جیغ او خودشان را به سرعت به خیابان می رسانند همه چیز به یکباره اتفاق می افتد  پدرش مرا هل می دهد

حسابی عصبانی است دیگر با خوردن سرم به جدول چیزی به یادم نمی آید..دوباره خودم را می بینم که سرگردان در تاریکی شب کنار قبری نشسته ام بلند می شوم

دوباره صدای ناله ای را می شنوم دهانه ی قبر شروع به لرزیدن می کند به آرامی خاک ها به هوا پاشیده می شوند بلوکه ی سیمانی در هم می شکند سفیدی کفن

پیدا می شود پارچه ی سفید به دو قسمت می شود همچنان صدای ناله و فریاد به گوش می رسد پلاستیک روی صورت را پوشانده است از پشت سر چند نفر مرا به

داخل آن گودی هل می دهند روی جنازه می افتم دوباره بلوکه ی سیمانی به آرامی به هم وصل می شود شن ریزه های آن در هوا موج می زنند خاک داخل گور

سرازیر می شود روشنایی تبدیل به تاریکی و سکوت می شود و من تنها با آن جنازه می مانم بلند می شود پارچه سفید را کنار می زند و پلاستیک را از داخل کفن

بیرون می کشد همان پسر بچه است سالم مثل همان روز قبل از اون صانحه ی تصادف..اینبار می گرید شمعی را روشن می کند نگاه می کنم کیک تولدی را

می بینم ..شمع  را داخل کیک قرار می دهد کیک برش می خورد شمع را داخل کیک قرار می دهد کیک برش می خورد شمع خاموش می شود داخل کیک

پر از کرم می شود و کف ظرف خون دوباره حالم دگرگون می شود بلند می شوم دوباره خودم را کنار همان قبر می بینم هوا روشن شده است با خواندن

فاتحه ای سوار ماشین می شوم دکمه را به سمت فلش می گردانم فضای داخل گرم می شود به آرامی بهشت زهرا را ترک می کنم امروز اولین سالگرد در گذشت

تنها فرزندم را بدون همسرم برگزار کردم اون هم به تنهایی هنوز یادم نرفته وقتی هر دوی آنها را با سمی کردن آن کیک تولد کشتم هنوز صحنه ی جان دادن

فرزندم را فراموش نکردم و اون حادثه تصادف هنوز نمی دانم که مرده ام یا زنده پدال گاز را فشار می دهم20-40-80به سرعت به وسط خیابان می دود

اصلا او را نمی بینم و صدای ترکیدن سرش زیر لاستیک پیاده می شوم..داخل آن سالن هستم نعش کش سفید رنگی جلوی در آن ایستاده است به آرامی به

آن نزدیک می شوم در را باز می کنم در تابوت ها باز می شوند ..همچنان خیره به آن سه نفری که در آن تابوت ها آرامیده اند نگاه می کنم پسرم و همسرم و

خودم را می بینم.

/داستان کوتاه-تاریکی در زمان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

1386

آسمان گاهی صاف..گاهی ابری

۱۵۰ بازديد


کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات..
توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند.
گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه.
چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم.
چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی را
که سر سوخته اش به حالت عصا در آمده را سالم نگه میدارد

 

و یکی را کوچک ..کوچکتر میکند.
میگم اگه قبول نکردنش باید چه کار کنیم..ها مجید باید چه خاکی تو سر مون بریزیم.
نگران نباش مجبورن مگه دست خودشونه که قبول نکنن.
بچه چیزی خورده حسابی حواست بهش باشه.
آره بابا همین یک ساعت پیش براش کالباس بردم گشنش بشه همشو میخوره.
چوب کبریت ها را به آرامی تکان میدهد..و کنار سوراخی کوچک گوشه ی اتاق میبردو
روی زمین دستش را ضربدری میکند و مدام از کنار هم عبورشان میدهد.
مورچه های ریز و بالدار یکی یکی از آن روزنه خارج میشوند و از روی پایش عبور میکنند..
چوب کبریت ریز را از کنار آن روزنه ی کوچک داخل میکند و بیرون میکشد و دو چوب
کبریت دیگر را کنار آن قرار میدهد

 

و آرام آرام آن سه دانه ریز..متوسط..بزرگ..را حرکت میدهد.
به گوشه ای میبردشان و از روزنامه ی نصف شده ی

 

رنگ رو رفته ی گوشه ی اتاق تکه ای میکند
و کوچک و کوچکتر میکند و روی چوب کبریت ها قرارشان میدهد.
برو یه سر به بچه بزن ببین داره چکار میکنه.
توهم یک زنگ بزن دوباره باهاشون صحبت کن.
نزدیک اتاق میشود..در را باز میکند.نگاهش به کالباس های تغییر رنگ داده که می افتد
ابروهایش را در هم میکند.
خاله چرا نخوردی کالباساتو ضعیف میشی ها بخور آفرین ..
اصلا برات تخم مرغ درست میکنم دوست داری.
سرش را به سمت سقف بالا میکند و باز خیره میشود به زن که مدام حرف میزند.
در اتاق را می بندد.
نمیخوره مجید هیچی نمیخوره عجب بچه ی عجیبی اینجوریش رو ندیده بودم.
پس تو اینجا چه غلطی میکنی
من به تو پول نمیدم که بگی نمی خوره برو هر جور شده یه چیزی بهش بده
بخوره باید بچه سر حال باشه میفهمی.
چند تکه کوچک از کالباس میکند و روی تکه کاغذ قرار میدهد و چوب ها را کنارشان.
و تکه ها را روی چوبها میگذارد و بر میدارد
که با باز شدن در همه را به زیر تخت میکند و یه گوشه
آرام میگیرد.بیا دختر ناز و قشنگ برات ببین چی آوردم تن ماهی خوشمزه.
با کم محلی دختر بزور لقمه میگیردو دهنش میکند

 

صدای گریه اش مرد را به اتاق میکشاند.
چکار میکنی احمق خفش کردی ببینم بچه رو تا فردا...
چی میخوری عمو برات برم بگیرم.
بازم جوابی نمیدهد و سرش را پایین می اندازد.
مرد تلفن را بر میدارد و شماره می گیردئ و مشغول صحبت کردن میشود.
مدام گوشی را دست به دست میکند و با قلمش شماره و آدرس یادداشت میکند.
زهره...زهره کجایی..کدوم گوری هستی چرا جواب نمیدی.
قهر کردی بابا من فشار عصبی رومه بخدا منظوری ندارم ببخشید که باهات
تند صحبت میکنم.
زن سرش را بالا میکند و به چشم های مرد زل میزند.
خب حالا چکار کردی باهاشون صحبت کردی.
آره قراره بفرستیمش سوئد پیش رضا و نرگس.
بهتر از اونا رو سراغ نداشتی آخه این بچه چه گناهی کرده که باید بره زیر
دست اون نرگس.
باز فضولی کردی آخه به تو و من چه مربوطه ما واسطه هستیم فقط همین نه بیشتر.
برو بچه رو آماده کن باید بریم ..یک سه و چهار ساعتی باید یکسره رانندگی کنم.
بچه را از جایش بلند میکند و کیف کوچکی

 

را به همراه یک ساک نصفه و نیمه از لباس برمیدارد..در متحرک
پارکینگ کوچک به بالا میرود.
از اون عقب آبمیوه و کیک رو بده بچه بخوره.
خب خاله جون حالا اینارو بخور تا قوی بشی.
به آرامی میخورد و سرش را پایین می اندازد ..به سرفه می افتد و دوباره میخورد.
شب فرا رسیده است..اتومبیل را کنار جاده پارک میکند.

 

اتومبیل دیگری با چراغ دادن به آنها و جواب
گرفتن با همان رمز نزدیکشان میشود بعد از کلی صحبت

 

بسته های اسکناس را تحویل میگیردو بچه را سوار میکند.
دخترک با دیدن جعبه پیتزا لبخند میزند و اتومبیلی که در پیچ و خم جاده ناپیدا میشود.

 


داستان کوتاه-((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))-نویسنده-حسام الدین شفیعیان